افسانه ۲۹

نگم تو و نگو من / نگو تو و نگم من

 

تو قبله گاه قلب من / صبوح صبح و مرحمی

تو معنی صدای من / صدای من شکستنی

***

من که شکست برای تو / خلق کلام برای ما

وقتی شکست کلام تو / خلق شود کلام ما

***

بشکن سخن برای ما / من و تو جمع صدا

رها بشیم بگیم ما / رها شود عشق ما

نظرات 31 + ارسال نظر
افسانه خوان گمنام سه‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 01:46

گل یخ من ...


در بستر تنهایی
شب تا به سحر بیدار مانده بود
و من، غرق رویای شیرین دوست داشتنها
با هم بودنها
آسمان دلم پر ستاره بود
ماه در کنارم آرمیده بود
به هر کجا که می نگریستم
روشنایی بود و نور
تلاءلو مهتاب
آه رویای قشنگ با تو بودن
در سپیده دم بیداری
شب آرام
در کنار بسترم خوابیده بود








افسانه خوان گمنام سه‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 01:48

گل یخ من ......

شکوفه های نگاه توست که عطر خاطره های دور را به یادم می آرد
سخاوت دستهای زیبای توست که گل عشق در باغچه خانه مان می کارد
واژه های قشنگ و پر معنای توست که در دفتر عشقم به یادگار می ماند
اندوه از دست دادن توست که غبار مرگ بر دلم می افشاند
اندیشیدن به چشمان بی پروای توست که خواب ناز را از دیدگانم می رباید
پیوند دستهای من و توست که شوق زندگی در دلم می رویاند
وعده های پر امید توست که برایم نوید خوشبختی به ارمغان می آرد
شبنم اشکهای توست که بر چهره ام گلهای غم می کارد
صدای آشنای توست که مرا پیوسته به سوی خود می خواند





افسانه خوان گمنام سه‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 01:49

گل یخ من .......
روز اول شوخی
و شوخی, شوخی جدی شد.

شوخی ترین جدی عمرم
دوست داشتن تو بود...

و جدی ترین شوخی عمرم
از دست دادن توست..!!








افسانه خوان گمنام سه‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 01:51

گل یخ من ......

من از گذشته خفته خود می ترسم .

من از پرکشیدن حال می ترسم .

من از فراموش شدن می ترسم .

ترسم از اینکه بیدار شوم و دریابم که تو رفته ای.






افسانه خوان گمنام سه‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 01:51

در گذر از عبور عاطفه ها

در فراسوی روزنه ی باغها

درتکاپوی خاطره های ناتمام

و در ورای تمامی نقش های بر جسته زندگیم

فرصت شیرین با تو بودن را ارج می نهم

خاطر پر آشوبم را یاد تو مرحم است

تو را تا همیشه با برترین احساسم خواهم سرود

دوستت خواهم داشت و از یاد نخواهمت برد...





گل یخ من .......





افسانه خوان گمنام سه‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 01:53

گل یخ من ......
برق چشمان تو را می بینم
باز در چشمک چشمان ستاره هر شب

باز وقتی که نسیم
لای موهایم
بازی می کرد،
چشم خود را بستم.
کاش انگشت نسیم ،
سرانگشت تو بود!

آنقدر تنگ شده بود دلم
که هوا ،
دیشب ،
در ناحیه ی چشمانم،
ابری و طوفانی بود

کاش در شیشه ی عطرم اینبار
پر بوی تن خوشبوی تو بود.

تو نمی فهمی من؛
هر دفعه،
که تو را می بینم
دردلم شکر خدا می گویم
که بهشتش را هم
با دو چشمم دیدم.

باز هم شک دارم
که تو باور بکنی
اما …
بخدا!
دوستت می دارم!
دوستت می دارم









افسانه خوان گمنام سه‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 10:33



دستهایت را چون خاطره ای سوزان



در دستان عاشق من بگذار



و لبانت را چون حسی گرم از هستی



به نوازش های لبهای عاشق من بسپار



باد ما را خواهد برد



باد ما را خواهد برد...!

افسانه خوان گمنام سه‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 10:34

تو را گم میکنم هر روز و پیدا میکنم هر شب




بدینسان خوابها را زیبا میکنم هر شب




دلم فریاد می خواهد ولی در گوشه ایی تنها




که بی آزار با دیوار نجوا میکنم هر شب




کجا دنبال عشق میگردی؟




که من این واژه را معنامیکنم هر شب...!

افسانه خوان گمنام سه‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 10:36

در شبی بارانی کسی متولد شد...!



صدایش آرامتر از نسیم و نگاهش زیباتر از خورشید...!



دلش پاکتر از آسمان وقلبش زلالتر از آب و دستهایش سبز



است ... سبز تر از دست فرشتگان...!



تمام پروانه ها گرد او می گردند...!

افسانه خوان گمنام سه‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 20:02

نمی دونم چرا ؟ اما دسته خودم نیست

نمی دونم چرا اذیتت می کنم منو ببخش منو ببخش

همه وجودم دوستت دارم

لطفا آدرس وبلاگ تو وبلاگم نذار نمی خوام کسی بدونه

افسانه خوان گمنام سه‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 20:33

اجازه هست که قلبمو برات چراغونی کنم؟؟

پیش ِ نگاه ِ عاشقت ،چشمامو قربونی کنم؟

اجازه هست،اسممو ،من به عشق تو عوض کنم؟

من هم بشم عاشق تو، خود ِ مجنون ِ تو قصه ها بشم؟

اجازه هست ،چشای من عاشقونه نگات کنن؟

دیگه از شرم بریدم،میتونم بی حیا تو چشات نگاه کنم؟

اجازه هست ،چشای تو روشنی ِ دلم بشه؟

صدای بوسه های من ،همدم ِ لحظه هات بشه؟

اجازه هست،من هم عاشق بشم و رنگین کمونی نگات کنم؟

مثل تو هر وقت و جایی یواشکی دعات کنم ؟

اجازه هست ،منم مثل لبات بوسه رو ،رو شونه ی قاصدک ها روونی ِ لبات کنم؟

اجازه میدی بهت بگم دوست دارم؟!!

منم ،عاشقونه نگات کنم؟!!

افسانه خوان گمنام سه‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 20:34

امشب از آسمان ِ دیده ی تو




روی شعرم ستاره می بارد




در سکوت سپید کاغذها




پنجه هایم جرقه می کارد








شعر دیوانه ی تب آلودم




شرمگین از شیار خواهش ها




پیکرش را دوباره می سوزد




عطش جاودان آتش ها








آری، آغاز دوست داشتن است




گرچه پایان راه ناپیداست




من به پایان دگر نیدیشم




که همین دوست داشتن زیباست

افسانه خوان گمنام سه‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 20:35

تو پر از لحظه های دلخراش رفتنی............ثانیه های سخت انتظار

تو تپش ثانیه ثانیه ی آه منی........توی قشنگ ترین لحظه ی امید وصال

تو اولین و آخرین دلیل منی........برای رفتنم به این سفر

افسانه خوان گمنام سه‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 20:36

اگر که یک روزی ....یک نسیم رویایی






مرا نیز با خود برد....به یک سرای باقی






اگر که چشمانم....صدایم را،هم با خود برد....به یک خواب زمستانی






اگر که حضور من....کمی شد کمرنگ تر






اگر که عکس هایم...لب صدایم رابست






اگر که سکوت من ....کمی شد پر رنگ تر






اگر چه دیگر تو....در عکس هایم....صدای قلبم را نمی شنوی ،هرگز






اما صدای ِ من....همیشه جاری هست.....چرا که عشقم،همیشه پابرجاست!



افسانه خوان گمنام سه‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 20:40

کنار کلبه ی قلبم




گلی از جنس تو کشیدم




تاشاید تنها نمونم!




**




کنارش ازتو کشیدم




هرچی تو این دلم بود




**




برات از عشقم نواختم




با صدای هق هق ِ من




**




گاهی با ترانه خوندم




نفسای عاشقونم




**




دیگه بسه هرچی دوریکه




واسه این دل کشیدم




کار نقاش دلم که




از دوری گفتن نبوده




**




کاش میشد فاصله هامون




با صدای من بمیرن




**




کاش میشد که اسب چوبیم




تا پیش ِ توپر بگیره




**




کاش که دست های سردم .....تو دست های تو جون بگیرن

افسانه خوان گمنام سه‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 20:44

گهگاهی به وسعت تمام آرزو ها در آغوشم میکشمت که به وسعت کران نا پیدای آسمان صمیمانه دوستت دارم..

افسانه خوان گمنام سه‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 20:49

بارها با من بود .دل ها از ما برد .




گریه ها یم را دید ؟آن روز که رفت با باد .




دیدم با چشمان اشک آلود باز هم می خندید




آری او مرا دوست نداشت




پس چرا می خندید .. باز هم میگویم خنده اش زیبا بود

افسانه خوان گمنام سه‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 20:51

کرها همه کس شده اند
کس ها همه کر شده اند
دنیا پر از کرکس شده است
زمین را نگهدارید، می خواهم پیاده شوم


افسانه خوان گمنام سه‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 20:52

بی گمان دست های مهربان تو بود که مرا به سرزمین آرزوها کشاند

قدم های استوارتو بود که مرا ثابت قدم کرد

صدای طنین افکن تو بود که در گوشم زمزمه می شد

و هرم نفسهایت بود که قلب شکسته ام را مرحمی بود

پس دستم را بگیر و بگذار سرزمینمان آباد بماند

بمان تا قدم به قدم و استوار با هم پیش رویم زمزمه کن محبت را

تا گوشم کر شود برای هر صدای دیگر

و نفس بکش که نفس من نیز از توست

افسانه خوان گمنام سه‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 20:53

وقتی سلام‌های کاغذی دلم را به باد می‌سپارم، می‌بردم تا آسمان، تا آبی‌ترین عمق ناپیدا، آنجا که پژواک هر ذره دنباله‌ای‌ست به دنبال‌ بادبادکی بی نخ، بالاتر و بالا. آفتاب سلام‌ام می‌دهد و من وصله‌های تن‌ام را تکه و سوخته به آسمان تو می‌چسبانم. برایت ماه می‌کشم، برایم ماه می‌شوی. پلک می‌زنی و شب می‌رسد. آفتابی‌های دل‌ام را نخوانده و خوانده در نگاه تو می‌خوابانم، لالایی لای...لا... اشک می‌شوی روی گونه‌هایم تبدار، و می‌بوسم‌ات هر بار در این عشق‌بازی بی‌پایان.
پلک نمی‌زنی دیگر، پلک نمی‌زنم...
آه... چه می‌شد امشب همیشه امشب باشد، بی پروای فردا، و اگر هم بود...
باشد که صبح را در چشمان تو طلوع کنم و بگویم سلام.
آمین

افسانه خوان گمنام سه‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 20:53

آخر به کجایی تو؟"
پرسید و ندانستم
با این همه دلتنگی
درطرح نمی گنجم!
هربار قلم رقصید
از سایه خود ترسید
یک نقش و همه خالی
درگوشه تنهایی
از بوسه و صد بوسه
یک لحظه به خود لرزید
ترسید ودلش ترسید
یک شب زشبی شاید
بی بوسه تو یکبار
درخواب بماند خواب

افسانه خوان گمنام سه‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 20:54

دوستت دارم بیشتر از معنای واقعی کلمه دوست داشتن!
دوستت دارم چون تو ارزش دوست داشتن را داری!
دوستت دارم چون تو نیز مرا دوست می داری!
دوستت دارم همچو طلوع خورشید در سحر گاه عشق!
دوستت دارم همچو تکه ابرهای سفیدی که در اوج آسمان آبی در حال عبورند!دوستت دارم چون تو رو میخواهم و تو نیز مرامیخواهی!
دوستت دارم از تمام وجودم ، با احساس پر از محبت و عشق!
دوستت دارم بیشتر از آنچه تصور می کنی!
دوستت دارم ، همچو رهایی پرنده از قفس و پرواز پر غرور او در اوج آسمان ها، همچو امواج دریا که آرام به کنار ساحل می آیند و آرام نیز به دریا می روند ، همچو غنچه ای که آرام آرام باز می شود و گل می شود ، همچو اواخر زمستان که شکوفه های بهاری باز می شوند !



دوستت دارم .........

افسانه خوان گمنام سه‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 20:55

عشق را تن پوش جانم می کنی

چتری از گل سایه بانم می کنی

ای صدای عشق در جان و تنم

آن سکوت ساکت و تنها منم

من پر از اندوه چشمان توام

آشنایی دل پریشان توام

آتش عشق تو در جان من است

عاشقی معنای ایمان من است

کی به آرامی صدایم می کنی

از غم دوری رهایم می کنی

ای که در عشق و صداقت نوبری

کی مرا با خود از اینجا می بری...




افسانه خوان گمنام سه‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 20:57





گریه ها امانم را بریده اند. می خواهم حرف بزنم. دلم آنقدرگرفته است، که می خواهم به اندازه هزارقرن گریه کنم. می خواهم نباشم. حس می کنم جایی ازقلبم سوراخ شده است. خسته ازتو نیستم . خسته ازهیچ کسی نیستم. خسته از دوستی ها و دشمنی ها نیستم. خسته ازاین همه دوری هستم.

فاصله آدمها نسبت بهم آنقدرزیاد شده است، که گویی کسی، کسی را درک نمی کند.کسی صدای " دوستت دارم " های کسی را هم نمی شود.همه روابط به قدر پوسته تخم مرغی ،ظریف و ضعیف و شکننده شده است.

صداقت ،کمترخریداری دارد.معامله ،به زیور و زینت و ظاهراست. صداقت را جوابی جز ناسزاگویی های بی رحمانه هیچ نیست. جای دوست و دشمن عوض شده است. خاطر کسی را که بخواهی خاطرت را پریشان وخط خطی می کند.

یا باید مثل همه باشی ، یا اگر مثل کسی نباشی ، لابد مشکلی داری. یا دیوانه ات می پندارند، یا عقب افتاده. بی تمدن.

دلم گرفته است. از خودم. از خودم، که می ترسم مثل دیگران باشم.

تنهایی آدمها با تعدادی ازاشیا ازجنس من یا تو پرنمی شود. جای خالی تنهایی آدمها را کسانی پر می کنند که بفهمندشان.

ازعشق بالاتر، دوستی است. و از دوستی بالاتر ، فهمیدن است. به عشق کسی نیاز ندارم. به دوستی کسی نیاز ندارم. نیازمند کسی هستم که مرا بفهمد. مرا با همه بدی هایم. مرا با همه دارم ها و ندارم هایم. مرا آنگونه که هستم بفهمد.

گریه ،حتی امان نمی دهد تا .....

بگذریم. حرف بسیار دارم. سکوت ، مرا بیشتر می فهمد تا حرف. سکوت می کنم. اینها که می نگارم ،شرح دلتنگی های من است . نه شرح دلسنگی های دوستان. من هرگز گنجشکی را برای خوردن شکار نکرده ام. هرگز خشم نکرده ام. می خواهم مثل خودم باشم. نمی خواهم کسی باشم ،که کسی یا از من خوشش بیاید، یا تعریف و تمجید مرا بکند. من به تحسین کسی نیاز ندارم. دلم می خواهد کسی ، بودنم را، آنگونه که هستم تحقیر نکند.




بغضی سنگین سینه ام را می فشارد.نای گفتن را از من می گیرد.


هوای درونم دلتنگ است . دلتنگ. آنچنان دلتنگم که می خوام فقط سکوت کنم. سکوت. سکوت. سکوت.......

گاهی وقتها سکوت همه چیز است. گفته ها سیاهی دفترند . باید از بیرون دادن آنها پرهیز کرد. سکوت، سپیدی درون وحاشیه دفتراست. که نه چشم را می آزارد .نه خاطر کسی را مکدر می کند. دوست خوب کسی است که سپید های دفتردوستی ات را بخواند ، نه آنکه دائم سیاهی هایش را برایت ورق بزند.

هرچیزی اگردرجای خودش نباشد بد است. چه سکوت باشد، چه حرف. گاه ، حرف بد است. گاه سکوت. باید جایش را فهمید. و کسی که می فهمد ، هم برای روزهای همصحبتی ، همدم خوبی است. هم برای روزهای دلتنگی .که فرونپاشی . که زیردست و پای این و آن لگد مال سوء تفاهم ها نشوی.


جایش را نمی دانم که درست انتخاب کرده ام یا نه. اما همینجا سکوت می کنم. ازهمین نقطه، در پایان همین سطر

افسانه خوان گمنام سه‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 20:59

به خورشید گفتم گرمی ات را به من بده تا به توهدیه بدهم، گفت: دستانش گرمی مرا دارند.
به آسمان گفتم : پاکی ات را به من بده، گفت: چشمانش پاکی مرا دارند.
از دشت، سبزی زندگی اش را خواستم، گفت : زندگی ات سبز تر از اوست.
از دریا بزرگی و آرامشش را خواستم، گفت : قلبت به اندازه اقیانوس است و آرامشت نیز.
از ماه تابندگی صورتش را خواستم، گفت: وقتی نگاهش می کنم خجل می شوم.
به فکر فرو رفتم من در قبال دستان گرمت، چشمان پاکت، سبزی زندگی ات، بزرگی و آرامش قلبت و صورت ماهت هیچ ندارم که به تو هدیه کنم جز...
این... بگیر نترس، می تپد برای تو و من چیزی ندارم جز قلبم!


افسانه خوان گمنام سه‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 21:00

روزها از پی هم می آیند

و تو هرگز هرگز

فکرآغاز نبود

من دلم می خواهد

با تو یک صبح

به آغاز قناری برسم

و برای دل خود

روی اندیشه برگ

طرح چشمان تو را نقش کنم

و تو هرگز هرگز

قصه عشق مرا دوست نداشت

همه ذهن مرا

نقش تو پر خواهد کرد

و مرا یک شب بارانی و سرد

نفس سرد تنم خواهد کشت

بی تو هرگز هرگز

بی تو من خواهم مرد

و تو هرگز هرگز

با من خسته نگفتی یکبار:

دوستت می دارم ......

روزها از پی هم می آیند

من به آغاز تو ایمان دارم !



افسانه خوان گمنام سه‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 21:00

نو بهار است

ولی غمگینم

همه جا بوی تو را می شنوم

ای دریغا ! ، افسوس !

دیدنت امر محال ....

هر کجا هستی باش

عشق تقدیم تو باد


می روم تا تو فنا نشی عزیزینم

افسانه خوان گمنام پنج‌شنبه 8 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 00:02


برای لحظه ای دیدار به عمق خاطره ها می خزم,

تا شاید عبور عاطفه ای از شاخه احساست را به تماشا بنشینم,

تنها لاله پستوی دل را برای آمدنت سرخ نگه خواهم داشت ,

آنگاه آنرا از ایوان نامرئی احساس میاویزم تا لحظه ,لحظه انتظارم را برایت باز گوید,

برای آمدنت شمارش ثانیه ها را با خود همراه خواهم نمود....

افسانه خوان گمنام پنج‌شنبه 8 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 13:14

میمیرم برات همه وجودم

تا وقتی هستی مال من همه دنیا مال من

تا وقتی هستی ماه من نگاه به ماه نمی کنم بزار همه نگاه کنن من اشتباه نمی کنم

دوستت دارم عشق من

افسانه خوان گمنام پنج‌شنبه 8 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 13:17

همه دوست دارند
چشمهایشان را بگشایند
و آنچه دوست دارند ببینند
و در این حسرت، اندوهگینند
اما من نه
هر لحظه، که چشمهایم را
به روی تمام دنیا می بندم
تو را میبینم
به شادی حضور همیشگی ات
در تک تک سلولهای روح و جسمم
دنیا را از چشم تو، نگاه میکنم
و همه چیز دلپذیر میشود
دنیا را آنطور که هست
می پذیرم و می بینم
زیرا تو با منی
یگانه ام

افسانه خوان گمنام شنبه 10 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 23:08

دیگر شاید نه افسانه ای نوشته شود و نه افسانه خوانده

موفق باشی

خدا نگهدار تک ستاره قلبم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد