با غریبانه ترین سکوت به یاد تو در غربت دلت ساکت نشسته ام
امیدوارانه نگاهی می کنم تا روزی با این نگاه تورا ببینم
عاشقانه نغمه عشق سر می دهم. نام تورا می خوانم.
فریاد میکنم میشکنم هر آنچه را که نباید سکوت کند.
این صدای توست که فریاد مرا به سکوت باز می کشاند
فریادت می کنم / فریادم کن. گرچه با سکوت.
چون می دانم سکوتت نغمه عشق است.
نگاهت می کنم / نگاهم کن. از همان جا که هستی.
چون می دانم نگاهت دور تر از مرا می بیند.
ترانه ای می خوانم. با نام تو آغاز شده
فهمش از عشق تو سنگین
وزنش از بوی تو رنگین
واژه هایش همه زرین
ختمش از سوک تو غمگین
هرگز این ترانه را تا به آخر نمی خوانم
جای آخرین کلماتش می نویسم:
عشق من با من بمام / غمم مده از آن / که می روی با دیگران
عشق من با من بمان / ترسم از آن / که بری کنی مرا خزان
عشق من با من بمان
عشق من با من بمان
دوستت دارم
سلام
واقعا زیبا و ساده بیان ان چیزی رو که می خواهی می کنی ان شالله به خواسته ات برسی.
خوشحال می شم به منم سر بزنی
شاد باشی و بزرگوار
بدرود
عمرن !!!!!!!!!!!!!!!
سلام عشق من من همیشه در کنارت هستم تا ابد
برات به شعر گفتم خودم از خنده مردم وقتی خوندم برا همین نشنوی بهتره .....
دوست دارم تا ابد
تو آسمون قلب من فقط تویی فقط تویی
عشق من دوست دارم
عشق از یک بوسه بر لب آغاز شد
عشق از لب رد شد و بی تاب شد
عشق از افسون ِتن بی زار شد
عشق از فکری دگر سیراب شد
عشق در تو گم شد و فریاد شد
عشق آتش گشت و دل بیمار شد
عشق از اشک دو چشم سیراب شد
عشق از حال ِ نهانم آگاه شد
عشق خنجر شد به قلبم ، زخم شد
عشق پنهان شد ز چشمم ، آه شد
عشق بر گیسوی باد یک بوسه شد
عشق در خواب و زمان افسانه شد
عشق با نام هوس همراه شد
عشق افیون گشت و دل ناکام شد
تو قشنگی، مثل خورشید
من بهارت،با قشنگیش
تو درختی،بید مجنون
من تو سایت،خواب و اروم
تو نشستی،غرق سجده
من ز شبنم،غرق بوسه
تو ،تو خوابم میزنی چنگ
من شکایت از حکایت
تو شبم را بهترینی
من به پایت بهترینم
تو به چشمم روشنی بخش
من به نورت غرق سوگند
توبه ام را تو شکستی،تو گسستی هستی ام را
تو کجایی تا که باشم من کنارت غرق لبخند
سکوت خانه ی من پر از خیال غم است
در این میانه دلم ز درک تو بی تاب
فضای خانه مرا می کشد به اوج جنون
در این میانه دو چشمم ز اشک تو پر اب
هوای خانه به جز غم نداردم ثمری
در این میانه زبانم ز افسون تو در خواب
نه خانه خانه ی من شد نه عشق تو عشقی
در این میانه دل و دین هم چو شعر من مرداب
سردم و بگیر گرمی دستات و میخوام
حالا من منتظرم گرمی لبهات و میخوام
حالا عشق در میزنه توی دلم پا میذاره
حالا من تو قصه هام،شاه پریون رو میخوام
حالا این خونه ی من پر از گلای رازقی
حالا من یه تک سوار ، یه شاخ گل،یه عشق میخوام
حالا آفتاب روی بوم خونمون الک دولک
حالا من رو پشت بوم کفتر جلدم رو میخوام
حالا دل،دل میزنه که یا بمونه یا بره
حالا من داد میزنم عاشق زارم رو میخوام
حالا این قلب کوچیک پر از ترانه ی غمه
حالا من با چشم تر یاد نگارم رو میخوام
حالا تو،تو فکر کاری،توی فکر زندگیت
حالا من با دل خسته چشم پاکت رو میخوام
من او را دوست خواهم داشت ،حتی اگر او دیگر دوستم نداشته باشد
من او را سکوت هدیه خواهم کرد ،حتی اگر او سکوتم را ترک دهد
من او را عشق خواهم بخشید ،حتی اگر او عشقم را بازیچه ای گرداند
من او را بوسه میبخشم،حتی اگر او بوسه ام را بر گیسوی باد بیاویزد
من او را دوست خواهم داشت،بیشتر از پیشتر،حتی اگر او فراموشم کرده باشد
من او را در سکوتم دوست خواهم داشت وعشقم رابا بوسه ای بر گیسویش فراموش خواهم ساخت
او جاودانه خواهد ماند........
و من میروم
در سکوت
در سیاهی شب
و او را برای همیشه در تنهاییم دوست خواهم داشت
آسمان را برایت می اورم تا ستاره ها را با تو زینت کنم
آسمان نقش لبخندت را به ابرها می دهد و آنها هر شب لبخندت را گریه می کنند!!!!
آنروز آفتاب با آن صبر بلندش کنج حیاط ما نشست و غروبم را تماشا کرد
اما چه صبورند فالگیرانی که تو را در کف دستهایم دیدند و هیچ نگفتند.
چه مهربان بودی!!!!
امشب دوباره آمدم تا قصه کوچه را دوباره تکرار کنم...و زیر یک سایبان تا نگاهت را دوباره با من قسمت کنی..و دوباره شب بود و نگاهت چه معصومانه پر از وسوسه اشک...
و دوباره همان مرور قصه ی دختری از تبار باران که شیفته و دیوانه ی پسری از جنس نور شد...
باورم نیست که این دیوانه منم... که گاه می مانم از لیاقتم برای داشتن عشق تو...
و چقدر دل تنگی هایم برایت اشک می شود و فرومی ریزد و چقدر بغض های سیاهم در غربت تنهایی نفش می شود و نمی بینی ...
منی که از لمس احساست می ترسم که نکند بلور نازک قلبت ترک بردارد... و می شود گاهی که حتی ازخیره شدن هم می ترسم که تو از نگاه پریشان من هم می شکنی...
منی که به دامان هر شب پناه می برم و غم عشق تو را برای لحظه لحظه عمر بی ثمرم می گویم...منی که یک نگاه آشفته ات را به هزار خنده بهار نمی دهم...این دیوانه منم...
در این شب های بلند آرزویی دارم...آرزویی به بلندای یک شب زمستانی...که تو تا ابد برای من باشی و من تا انتهای دو دنیا دیوانه ی نگاه تو بمانم...
امشب حس می کنم ابری در پشت چشمان خسته ام پنهان شده... شاید چون دوباره پناه آورده ام به هزاران کاش که ذره ذره در دلم می پوسد...
چقدر دلم می خواست سر بگذاری روی شانه هایم تا برایت لالایی مهتاب بخوانم و از تبلور عشقت در رویاهایم بگویم...کاش می شد امشب نگاه تازه سپیده رادر شب چشمان قشنگت توصیف کنم...
کاش از نظر هرزه ی مردمکان نمی ترسیدم... کاش این آرزوی داشتننت مرا بر باد ندهد...کاش... نمی دانم رویاهایم تا کدامین روز نیامده در ذهن بی حصارم می شکند...
خسته ام نازنین...ببخشم اگر امشب مشوش آمدم....
آمده ام تا در این شب سنگین که
یه سنگینی سکوتت شاید باشد برایت کلمات را تکرار کنم...
کاش می توانستم تو را تکرار کنم
و نگاه عمیق تو را مرا تا مرز های بی انتهای خدا می برد...
آن جایی که بال های پرنده عشقت مراتا جایی می برد
که می توانم آسمان و ستاره ها را بی مانع لمس کنم...
من امشب هم پرم از بغض...
در کجای این شب تیره به دنبال سر پناهی همچون آغوش تو بگردم؟
وقتی قدم هایم از مرزهای خاک پاکم که پربود
از بوی تو جدا شد تاخود آگاه به آسمان مهربان نگاه کردم...
تنها آسمان است که مرزی برای من و تو نمی شناسد...
و باز چشمانم پر شد از اشک...
هر جا یاشم تو هم زیر همان آسمانی...
زیر همان آسمان پر ستاره...
یه شهر باران پس از سال ها دوباره بازگشتم..
یه شهر ساعت بزرگ وباز غرق شدم...
چه شباهت عجیبی...
همه ساعت های زمین با این ساعت تنظیم می شود..
.و نفس های من هم با نفس های تو...
گفتی غصه دارم هستی...و دل دریایت برام تنگ...
من چه بگویم نازنینم که دلم ذره ذره آب می شد
و بغضم را فرو می بردم تا رنگینک نگاه تو سیاه نشود...
دلم هنوز نرفته برای نگاهت تنگ شده بودکه خیره شوی در چشمانم
و به معصومیت یک باران بهاری بگویی دوستت دارم
و من بمانم که چگونه بگویم حس من برای تو از دوست داشتن گذشته...
و هنوز مانده تا بدانی چقدر...
دلم دوباره برای دستانت می تپد
که دستانم را بگیری و بگویی که همیشه با من می مانی
ومن خودم را در آغوش تو رها کنم
وبدانم آن قدر در تو حل شده ام
که اولین و آخرین ذره وجودت شده ام
که با تو آغاز شوم و با تو یه نهایت برسم...
چه کرده ای با من اسطوره من...
که این چنین تو را دست نیافتنی می یابم...
چه کرده ای که با من پر از غرور
که پس از روز ها دوری برای یک بار و فقط یک با
ردوباره دیدنت شب ها ستاره ها را پر پر کنم
و اشک هایم را به آسمان بپاشم...
وامانده ام از زندگی تکراری همیشگی
و به زندگی در لحظه های غرق شده در یاد تو رسیده ام...
نه شب دارم و نه روز و نام توست که معنایش در ثانیه هایم تبلور می یابد...
روزها گذشته ودیروز خیالم این بود که معنای نام توفقط در آسمان معنا دارد
و امروز دریافنه ام که در آسمان خیال من هم تنها معنا تویی...
تنها نقطه روشن یک دل تنگی سیاه که
با قلموی جادویی نگاه تو در من پدیدار می شود...
هر شب آهسته تا صبج در کنار یاد تو چادر زدم
که نکند فاصله ها مرا از یاد تو جدا کند
و این جدایی را چه تلخ لمس کردم و نخواستم...
این بار هر روز بر برگ برگ دفترم نوشتم دوستت دارم
که مبادا روزی بیاید که تنهایی مرا دوباره در خود ببلعد
و بدانم گناهکار بوده ام در قصه همیشه تلخ جدایی...
بازبرگشتم از سفر تنهایی...
و باز می نویسم تا رد پای لحظاتم در زمین نرم ذهن تو حک شود...
و صد بار و صد ها بار می نویسم....
دوستت دارم....
از ماورای یک احساس قشنگ تپش های قلب تو را می شنوم...
چه زیباست از پشت این نقاب هزار رنگ حس دل تنگی تو را بوییدن...
تو را می بینم و می جویم که
همچون یک باران بهاری بر دل پاییزی من می باری
و سیراب می کنی درختان دلم را که بارور می شوند
و شکوفه می دهند در بهار دل و میوه می دهند
در تابستان گرم وجود تو...
چه معصو مانه است عشقی که تو دیده ای را فهمیدن...
به ذهنم هم نمی آمد که روزی میشوی هم حس تنهایی های من...
من و تو از تراوش یک چشمه ایم...
چشمه ای پر از قطرات ناب تنهایی...
همان حس مشترک...
ماه ها و سال ها قاب خالی دل را با عکس دو چشم پر کردم...
چشم هایی آسمانی...
اما اینک در پشت شیشه غبار گرفته خاطراتم..
.قلب و احساس آسمانی تو را می بینم که
نم نم از روزنه های دل من می گذری...
قدمت برروی دو چشم جان عزیز...
به یاد آور روزی را که همچون رگبار بر من باریدی...
اما سپاس مهربان ترین مهربانان را
که شهابی از ملکوت بر وجود من تاباند...
شب های روشن را دیدم و دلم لرزید...
و این بار امواج دریای چشمان تو مرا غرق کرد...
سرخی تمام رزهای باغستان دلم هدیه به تو...
یک جرقه ای شاید...
یا شاید یک شعله...
اما هر چه هستی از جنس نوری...
از جنس یک ستاره...
ستاره ی قشنگ شب های بی نور بی همدمی...
به خانه ی ساده دل خوش آمدی...
تو مثل سپیده درخشانی...
به همان روشنایی و به همان لطافت...
نگرانم عزیز دل...که نکند روزی بیاید که تنهایی تو
سایه نگاهت را بر زمین افسرده بیندازد...
و آن وقت بروی و تو را درافق زندگی ام گم کنم...
قبل از تو از تیک تاک ساعت و
از گذر دقیقه ها که پر شتاب جای خود را به یکدیگر می دهند
می ترسیدم...
اما حال در کنار تو ماه من...
استوار بر قله های بلند زندگی ایستاده ام...
با تو هستم و می مانم...
در لحظه هایی که شبنم دو چشم قشنگت نم نم بر رخ می چکد..
.در ثانیه هایی که تارهای تنهایی را
بر پود وجودت در هم فرو رفته می یابی..
.درشب های مهتابی که میترسی ازتکرار قصه عشقت...
با تو هستم و می مانم...
پروانه های دلم کم کمک پر می کشند...
اما نمی دانم چرا پروانه ی محبت تو بر قلب من پیله کرده...
نکند این بار قرعه به نام تو باشد...
اما چیزی هست که می دانم و می دانی...
تو نقطه پایان تنهایی منی...
و نقطه شروع برای دیدن زیبایی ها..
.و یک جرقه برای فوران همه ی خوبی ها..
می دانم و می دانی که چقدر...
دوستت دارم
تو وبلاگم برات نوشتم منتظر ت هستم تنها برای تو می نویسم عشق من
دلم هوای سفر کرده...سفری دور و دراز ...
این طور نگاهم نکن
نگو نمیدانستی آشفتگی من سوغات رفتن توبود... سفری که بی تو تا انتها رفتم...
نگو نمی خواستی... تو که بودی و دیدی...شبی که دل تنگ تو بودم...داشتی نگاهم می کرد
خواب بودم...اما تو بودی.نگو نبودی.شبی که سیل اشک می آمد و فقط نگاهم کردی...
دستم را دراز کردم که بگیری اش...اما فقط نگاه کردی...
ترسیدی یا نفرت از من وجودت را غرق کرد؟
من قاب خالی نگاه تو را پر کردم... این طور نگاهم نکن...
من خیانت نکردم...
تو دیدی...آن شب...که خواب دیدم رگ های قلبم را مثل تار های چنگ می کشند...
مادر نبود...پدر آمد...و من دیگر نبودم...
یادم نیست.شاید غرق در نگاه تو شدم...آن قدر که نفهمیدم دستان کوه استوار زندگی ام مرا در بر گرفته که هنوز بودم...
کاش نبودم...بی تو بودن...بی چشمان تو در آسمان سفر کردن را نمی خواستم...
کاش میشدم مرغ باغ ملکوت که پر میکشیدم از این زندان تن...کاش لاجوردی بودن صبح را از ماورای عقل و احساس میدیدم...کاش آن قدر که من خواب بنفشه ها را آشفتم خوب من خوابم را میآشفت و به آغوش ابدی اش دعوتم میکرد...نمیخواستم باشم...تا عاشقی از راه برسد و رود زند گی را در من جاری کند...
اما بی وفا باز هم می آیم...
از خار بوته های بیابان...سنگلاخ های کوهستان...به جست و جوی گل روی تو میآیم
باز هم می آیم
مهربان من...
آسمان تپش های قلبش را می بارد.گویی عاشق شده است.خورشید را در بر گفته اند این ابرهای سیاه.
میگویند آسمان عاشق خورشید شده است...
من نمیدانم.تنها می بینم که هم عاشق زیباست هم معشوق...
و باریدن عشق از آن دو هم زیباتر.
آسمان دل من هم می بارد,برای تو مهربان من...برای تو
تو خورشید منی مهربانم...خورشید من
خیالی را پس می زنم
هزار خیال دیگر
از پی می آید
کاغذی را پاره می کنم
هزار کاغذ دیگر
بر دشت خاطره ها می روید
سرمای چله را
با دست به یک سو می زنم
هزار سرما دوباره در درونم
می جوشد
پلکم را می بندم
هزار چشم در دلم چشمه وار
جاری می شود
غم ندیدنت را از یاد می برم
غم هزار بار ندیدنت هزار می شود
شعرم را پس می زنم
تا تو دروازه ی خورشید را
به روبرو بگشایی .
من در غم تو ، تو در جفای دگری
پایبند توام، تو دلگشای دگری
در مذهب عاشقان روا کی باشد ، من دست تو بوسم تو پای دگری !
مهربان من...
آسمان تپش های قلبش را می بارد.گویی عاشق شده است.خورشید را در بر گرفته اند این ابرهای سیاه.
گفته اند =گرفته اند
بالا اشتباه تایپ شده
نویسنده : صادق رضایی:: 12/11/1384:: 11:8 عصر
انتظار
واژه غریبی است
واژه ای که روزها یا شایدم ماههاست که با آن خو گرفته ام
که چه سخت است انتظار
هر صبح طلوعی دیگر است بر انتظار فردای من
خواهم ماند تنها در انتظار تو
چرا نوشتم در برگ تنهاییم برای تو؟ نمی دانم
شاید که روزی بخوانند بر تو عشق مرا....
می دانم روزی خواهی آمد می دانم...
گریان نمی مانم خندانم
برای ورودت ای عشق
وقتی به یادت می افتم. به یاد خاطراتت...
نامه هایت را مرور می کنم نه یک بار بلکه صدها بار
وجودم را سراسرعشق فرا می گیرد
واشک شوق برگونه هایم روانه می شوند
تنها می گویم همیشه درقلب منی...
می دانم که باز خواهی گشت............میدانم
من معنی بودن رو از نبودن ِتو احساس می کنم ...........
بیا که بودن ِ من به وجود گرم تو بستگی داره ........
گل ابریشمی من ، ستاره ی قلبِ من، در انتظار دیدارت میسوزم ..
همیشه از نگاه تو، با تو عبور می کنم . از این که عاشق تو ام حس غرور می کنم .دوباره با سلام تو تازه ی تازه می شوم ؛ با نفس ساده ی تو غرق ترانه می شوم ......
من ماهی هستم که با وجود تو در کنارم
با تو ستاره می شوم
با تو ستاره می شوم
با تو ستاره می شوم
با تو ستاره می شوم
با تو ستاره می شوم
با تو ستاره می شوم ........
رود با جاری شدن معنا پیدا می کند
دریا با موج
کوه با قله
پرنده با پرواز
علف با سبز شدن
و انسان با عشق ؛فقط با عشق ........
و من فقط با ستاره ی خودم ....
چندین نامه نوشتم به آدرس هایی
که نمی دونم به کجا خواهند رسید
<سلام>
از خداوند برایت بهترین را خواستم
می دونم که تو به آرزوهایت خواهی رسید
تکه های قلبم را با تو قسمت می کنم
شاید هیچ اثری بر این سرمای زمستانی نداشته باشد
اما
برای لحظه ای می تونی گرمای عشق واقعی را
در دستانت حس کنی .
عمرن !!!!!!!!!!!
چرا برام نمی نویسی
الان میرم سرطان روحیه میگیرم
جیغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغ
روزها از پی هم می آیند
و تو هرگز هرگز
فکرآغاز نبود
من دلم می خواهد
با تو یک صبح
به آغاز قناری برسم
و برای دل خود
روی اندیشه برگ
طرح چشمان تو را نقش کنم
و تو هرگز هرگز
قصه عشق مرا دوست نداشت
همه ذهن مرا
نقش تو پر خواهد کرد
و مرا یک شب بارانی و سرد
نفس سرد تنم خواهد کشت
بی تو هرگز هرگز
بی تو من خواهم مرد
و تو هرگز هرگز
با من خسته نگفتی یکبار:
دوستت می دارم ......
روزها از پی هم می آیند
من به آغاز تو ایمان دارم !
نگران نباش ... ! من و تو روزی سفر خواهیم کرد به باغ آقاقیها و روزی خواهد آمد که سر کوچه تنهایی نیلوفر از پشت دیوار سرک بکشد و بگوید « سلام ! » روزی خواهد آمد که دست من و تو به ضریح خدا خواهد رسید و ما پیوسته سرود رهایی خواهیم خواند .... روزی که به شهر رویاهامان سفر کینم ذهن ما شکوفه می زند در باغ جوانی و من اهمیت نمی دهم اگر کمی هم دیر شده باشد ! ..... هر آنچه رفته است مربوط به سالهای رفته است و هر آنچه در پیش است تصوری از رویای من و تو روی صفحه پراصطکاک ذهن ... غباری روی آئینه ای ... چند کلمه ای روی تخته سیاه نوشته به دست کودکی ...! و روزی خواهد آمد که من و تو یکدیگر را دربهشت ملاقات خواهیم کرد ... اصلا چه کسی گفته است که رویاها همانند که هستند ... رویا می تواند تغییر کند .. در سرزمین رویا می توان پرش کرد ... گذر کرد .. گذشت و گذارد که خاطره هامان زیر شنهای عمیق دریا دفن شود ...پس به خاطر رویاهایمان این بار را مردانه بخند ... !
دوری از یار
تاوان سنگینی است
برای جرمی به نام عشق
دست روزگار
عاشقمان کرد
وجاده را
فاصله بین دو جسم ،
نه روح
که روحمان یکی است
بر پستی این عالم خاکی ، لعنت
و بر دل من
که طاقت دوریت را ندارد .
مردمان از گفتن دوستت دارم می ترسند!
من اما از کلام عاشقانه،
دوستت دارم،
تمنّای وصال تو نمی ترسم.
من از طوفان و
ازدریای عشق بی پایان نمی ترسم!
زنده ام،
اما به یاد تو!
عابرم،
اما عابرروزان ابری!
ساکنم، ساکن شبهای برفی!
من از بدنامی عشقم نمی ترسم!
ازین که عابرم خوانند، ساکن کوچه و بازار
نمی ترسم!
دیده است آماده ی تیرت!
گوش آماده ی دشنام!
تیر انداز ودشنام ده!
من از اینان نمی ترسم!
من از آن لحظه می ترسم
که تیرت در چشم ننشیند
که گوش دشنام ننیوشد
من از آن لحظه می ترسم
که دیگر زبانم را
کلامم را
یارای آن نبود
که در گوش جهان فریاد بردارم:
پرنده!
دوستت دارم!
می خواهم تو را صدا بزنم ولی زبان ندارم
می خواهم به سویت بیام ولی توان ندارم
می خواهم تو را ببینم ولی چشم ندارم
من در قلبم تو را دارم
پس با قلبم تو را صدا می زنم
و با قلبم به سوی تو می ایم
وبا قلبم تو به تو نگاه می کنم
هنوز در جاده انتظار نشسته وچشمانم را به آسمان بیکران دوخته ام.
هنوز گریه هایم را زیر باران پنهان می کنم.
باز در انتظارم که بیایی.
بیا تا پیش از این نگاهمان غریب نماند.
رفتم ، مرا ببخش و مگو او وفا نداشت
راهی بجز گریز برایم نمانده بود .
این عشق آتشین پر از درد بی امید
در وادی جنون و گناهم کشانده بود
رفتم که داغ بوسه ی حسرت تو را
با اشک های دیده ز لب شست و شو دهم
رفتم که نا تمام بمانم در این سرود
رفتم که با نگفته به خود آبرودهم
رفتم مگو ، مگو که چرا رفت ، ننگ بود
عشق من و نیاز تو و سوز و ساز ما
از پرده ی خموشی و ظلمت چو نور صبح
بیرون فتاده بود به یکباره راز ما
رفتم که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم
در لابلای دامن شبرنگ زندگی
رفتم که در سیاهی یک گور بی نشان
فارغ شوم ز کشمکش و جنگ زندگی
من از دو چشم روشن و گریان گریختم
از خنده های وحشی طوفان گریختم
از بستر وصال به آغوش سرد هجر
آزرده از ملالت وجدان گریختم
ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز
دیگر سراغ شعله ی آتش ز من مگیر
می خواستم که شعله شوم سرکشی کنم
مرغی شدم به کنج قفس بسته و اسیر
روحی مشوشم که شبی بی خبر ز خویش
در دامن سکوت به تلخی گریستم
نالان ز کرده ها و پشیمان ز گفته ها
دیدم که لایق تو و عشق تو نیستم
به غم کسی اسیرم که ز من خبر ندارد .... عجب از محبت من که در او اثر ندارد.... غلط است هر که گوید: دل به دل راه دارد.... دل من ز غصه خون شد و دل او خبر ندارد
میدونی وقتی که باشم
یا اگه حتی نباشم
یا اگه از تو جدا شم
میمیرم برات
میدونی تا وقتی هستم
تا خدا رو می پرستم
اگه باشم و نباشم
میمیرم برات
به یاد خنده هات
به یاد گریه هات
میمیرم برات
ببین چه خسته ام
بی تو شکسته ام
وقت رفتن و ...
میمیرم برات .......
می ترسم دنیا به پایان برسد و من در چشم تو جایی نداشته
باشم،می ترسم کلمات نتوانند شوق مرا به تو توصیف کنند.
می ترسم کبوترانی که به سمت تو پرواز می دهم نارسا باشند.
شب طولانی شده است و تا چشمان تو هست آفتاب جرات
برآمدن ندارد...!
دستانم را بگیر
اینجا تا در آغوشت شتافتن
تنها یک نفس فاصله است
بگذار برای همیشه
گرمی دستانت
و قدرت بازوانت برای در آغوش گرفتنم
سرمای وجودم را
که بی تو بر تنم انباشته شده بود
ذوب کند...
اینجا تنها برای تو ساخته شده
و من تنها برای تو مینویسم!
باور کن که دوستت دارم
ای تنها بهانه برای زنده بودنم ، نفس کشیدنم دوستت دارم ....
ای امید و آرزوی من ، دنیای من دوستت دارم....
ای تو به زیبایی یک گل سرخ ، به پاکی یک چشمه زلال ، به لطافت باران بهار دوستت دارم....
ای تو فصل بهارم ، همیشه یارم ، همدم این دل پاره پاره ام دوستت دارم....
ای تو آرامش وجودم ، همه بود و نبودم ، هستی و تار و پودم دوستت دارم....
ای تو طلوع زندگی ام ، ناجی لب تشنگی ام دوستت دارم....
ای تو عشق زندگی ام ، همیشگی ام ، ماندنی ام دوستت دارم....
دوستت دارم و خواهم داشت ای که تو لایق این دوست داشتنی .....
عاشقت می مانم و خواهم ماند ای که تو صاحب این دل دیوانه ای....
به خاطرت جانم را ، زندگی ام را ، فدایت می کنم ، نثارت میکنم ......
دوستت دارم که چشمهایم را قربانی نگاهت میکنم ....
اگر می گویم که دوستت دارم از ته دلم می گویم ، از تمام وجودم می گویم!
باور کنی ، باور نکنی یک کلام! دوستت دارم.........
به خدا
خیلی دوستت دارم
کاش یک لحظه نگاهم می کردی
گفته بودی، از غرورم، از سکوتم، خسته ای
من شکستم هر دو را
گفته بودم،از سکوتت، از غرورت خسته ام
به خاموشی مغرورانه ات
شکستی تو مرا
با تو گفتم
از همه تنهایی ام، خستگی ام
با تو گفتم تا بدانی
با همه ناجیگری، بی ناجی ام
تو، سکوتت خنجریست
بر قلب من
و حضورت، مرهمی
بر زخم من
پس، باش
تا همیشه با من باش
حتی اگر خاموشی...
آری ، یکی را دوست میدارم ،
آن را احساس کردم در قلبم …
او همان ستاره درخشان آسمان شبهای دلتنگی و تیره و تار من است…
او همان خورشید درخشان آسمان روزهای زندگی من است…
یکی را دوست میدارم …آری ،
او همان مهتاب روشن بخش شبهای من است …
قلبم او را دوست میدارد و من هم تسلیم احساست پاک قلبم میباشم…
یکی را دوست میدارم ،
همان فرشته ای که در نیمه شب عشق به خوابم آمد و
مرا با خود به دشت دوستی ها برد…ا
و همان فرشته ای است که با بالین سفیدش
مرا به اوج آسمان آبی برد و مرا با دنیای دوستی و محبت آشنا کرد…
یکی را دوست میدارم ،
همان کسی که هر شب برایم قصه لیلی و مجنون در گوشم
زمزمه میکرد و مرا به خواب عاشقی می برد …
یکی را دوست میدارم ،
همان کسی که مرا آرام کرد و معنی دوستی را به من
آموخت…
اینک که من با او هستم معنی واقعی دوست داشتن را فهمیدم …
او مثل ابر بهار زود گذر نیست ،
او برایم مانند یک آسمان است که همیشه بالای سرم می باشد…
آسمانی که زمانی ابری می شود چشمهای من هم از دلگیری او بارانی می شود…
آری ، تو برایم مانند همان آسمانی…
یکی را دوست میدارم ،
او دیگر یکی نیست او برایم یک دنیا عشق است…
پس بمان ای کسی که تو را دوست میدارم ،
بمان و تسلیم احساسات پاک من باش…
می خواهم با تو تا آخرین نفس بمانم....
می مانم تا زمانی که خون عشق در رگهای من جاری است .....
ای خورشید آسمان روزهای من ،
ای مهتاب روشن بخش شبهای من ، ای ستاره
درخشان آسمان تیره و تار من ،
ای آسمان زندگی من و در پایان ای همدم زندگی من
،با من باش چون که تو را دوست میدارم ،
آری ، تو را دوست میدارم…
فقط تو را…!
دیشب با تو حرف زدم
نمی دونم شنیدی یا نه...
به تو گفتم تو این دنیا فقط تو رو دارم
و تو می خندیدی به حرفهام
گفتم بی تو در این دنیا می میرم
وتو با طعنه جواب دادی که تو عمریه مُردی...
وقتی که روم رو برگردوندم
بغض راه گلو مو گرفته بود
امان از این غرور که نمی ذاره اشک بریزم
وقتی با مهربانیت اومدی تا از دلم بیرون بیاری
اشک امونم نداد....
و تو وقتی حال منو دیدی
گویا فهمیدی چه کردی با دلم
تو هم مثل من رویت رو برگردوندی
دیدم که اشک می ریختی و زمزمه می کردی
وقتی اومدم بهت بگم دوستت دارم...
گفتی منم بی تو در این دنیا می میرم !
زیبا هوای حوصله ابری است...
چشمی از عشق ببخشایم تا زود آفتاب فرو شوید دلتنگی من را
زیبا هنوز عشق حول و حوش چشم تو میچرخد
دست مرا بگیر و کوچه های محبت را با من بگرد
یادم بده چگونه بخوانم تا عشق در تمامی دلها هم نام شود
یادم بده چگونه نگاهت کنم تا تردی بالهایت در تند باد عشق نلرزد
زیبا آنگونه عاشقم که حرمت مجنون را احساس میکنم
زیبا آنگونه عاشقم که نیستان را یکجا هوای زمزمه دارم
آنگونه عاشقم که هر نفسم شعر است
زیبا چشم تو شعر ..چشم تو شاعر...من دزد شعرهای چشم تو هستم
زیبا ...زیبا کنار حوصله ام بنشین ....بنشین مرا به شط غزل بنشان
بنشان مرا به منزله عشق...بنشان مرا به منزله باران
بنشان مرا به منزله رویش...من سبز میشوم
زیبا ستاره های کرامت را در لحظه های ساکت عاشق بر من ببار
بر من ببار تا که برویم بهار وار
زیبا تمام حرف دلم این است
من عشق را با نام تو آغاز کرده ام
در هر کجای عشق که هستی
آغاز کن مرا..................
اگـر گاهــی ندانسـته بــه احـساس تـو خـندیدم
اگـراز روی خودخواهی فقط خود را قشنگ دیـدم
اگر از دست من در خلـوت خود گریـه می کردی
اگـر بـد کـردم و هـرگـز به روی خــود نـیـاوردم
اگـر تـو مهربان بــودی و مــن نـامـهربـان بـودم
اگـر برای دیگران بهار و بـرای تـو خـزان بودم
اگـر تــو بـا تـحـمل گـلـه از خودخواهی ام کردی
اگـر زجــری کشیـدی تــو گــاهـی از زبــان مــن
اگـر رنـجـیــده خـاطــر گشتــی از لحـن بیـان من
گناهم را ببخش
گناهم را ببخش
گناهم را ببخش
من او را دوست خواهم داشت ،حتی اگر او دیگر دوستم نداشته باشد
من او را سکوت هدیه خواهم کرد ،حتی اگر او سکوتم را ترک دهد
من او را عشق خواهم بخشید ،حتی اگر او عشقم را بازیچه ای گرداند
من او را بوسه میبخشم،حتی اگر او بوسه ام را بر گیسوی باد بیاویزد
من او را دوست خواهم داشت،بیشتر از پیشتر،حتی اگر او فراموشم کرده باشد
من او را در سکوتم دوست خواهم داشت وعشقم رابا بوسه ای بر گیسویش فراموش خواهم ساخت
او جاودانه خواهد ماند........
و من میروم
در سکوت
در سیاهی شب
و او را برای همیشه در تنهاییم دوست خواهم داشت