گفتی؛ شنیدم؛ خواستی؛ رفتم؛ گریستی؛ شکستم؛ مردم

 

گفتم گفتی؛

گفتی شنیدم؛

شنیدم شنیدی؛

شنیدی خواستم؛

خواستم خواستی؛

خواستی رفتم؛

رفتم رفتی؛

رفتی گریستم؛

گریستم گریستی؛

گریستی شکستم؛

شکستم شکستی؛

شکستی مردم ...

 

عشق من برگرد

 

نظرات 18 + ارسال نظر
پسری از جنس باران یکشنبه 25 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 01:43 http://petti.blogsky.com

روزگاریست همه عرض بدن میخواهندهمه از دوست فقط چشم و دهن می خواهند دیو هستند و لی مثل پری میپوشند گرگهایی که لباس پدری می پوشند آنچه دیدند به مقیاس نظر می سنجند عشق ها را همه با دور کمر می سنجند خب طبیعی است که یکروزه به پایان برسد عشق هایی که سر پیچ خیابان برسد
سلام
وبلاگ جالب و زیبایی داری
به من هم یه سر بزن.اگه خواستی میتونیم تبادل لینک و لوگو هم داشته باشیم.

افسانه خوان گمنام یکشنبه 25 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 22:43

بهترین مترجم کسی است که سکوت دیگران را ترجمه کند

افسانه خوان گمنام یکشنبه 25 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 22:43

دنیا گلی است که گلبرگ هایش خیالی و خارهایش حقیقی است ....!!!

افسانه خوان گمنام یکشنبه 25 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 22:43

افسوس
.........آن زمان که باید دوست بداریم کوتاهی می کنیم
آن زمان که دوستمان دارند لجبازی می کنیم و بعد.....
برای آنچه از دست رفته آه می کشیم

افسانه خوان گمنام یکشنبه 25 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 22:44

بودیم و کس قدر ندانست که بودیم

باشد که نباشیم و بدانند که بودیم

افسانه خوان گمنام یکشنبه 25 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 22:44

عزیزم؛اگر باران بودم آنقدر می باریدم تا غبار غم را از دست هایت برهانم .

و اگر اشک بودم آنقدر می ریختم تا آهنگ دوست داشتن را برایت بنوازم .

ولی افسوس

که نه اشکم و نه باران ولی هرچه هستم دوستت دارم .

ای آشنای دیرین

ای زمزمه ی واپسین حیاتم

آفتاب نگاهت را همواره بر من بتابان

ای همسفر؛باش

تا همیشه قلبم با نفس های وجودت به طپش در آید

و نامت را برای ادامه ی زندگیم همواره تکرار کنم .

افسانه خوان گمنام یکشنبه 25 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 22:45

عاشق آن نیست که کنارت باشد

عاشق آن است که وفادارت باشد

افسانه خوان گمنام یکشنبه 25 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 22:45

خانه خاموش است .....

با من بیا شاید دیگر

باد این چنین بر ما نورزد

شاید ستارگان این چنین بر ما نتابند

بیا با من

پیش از پاییز

پیش از آنکه دریاهای خون

ما را از هم جدا کند

افسانه خوان گمنام یکشنبه 25 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 22:46

وقتی که دیگر نبود,من به بودنش نیازمند شدم


وقتی که دیگر رفت,من به انتظارآمدنش نشستم


وقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست بدارد,من او را دوست داشتم


وقتی که او تمام کرد,من شروع کردم


وقتی او تمام شد,من آغاز شدم


......و چه سخت است تنها متولد شدن؛مثل تنها زندگی کردن است,مثل تنها مردن .....

افسانه خوان گمنام دوشنبه 26 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 00:00

ستاره های آسمان دلم

هیاهویی به پا کرده اند

از اشتیاق دوباره دیدنت.

ای کاش سوسویشان را می شنیدی !

افسانه خوان گمنام دوشنبه 26 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 00:01

دست در دست باران می روم ،




خیس از عشق !




چتری متولد می شود با دست تو؛




و دست دیگرت در جیب .




مانده ام که چگونه دل را برده ای ؟!

افسانه خوان گمنام سه‌شنبه 27 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 00:08

کاش میشد راز چشمان تو را چون اشک ماه ,

روی گلبرگ گل سرخی نوشت...

یا نگاهت را میان آسمان

تا همیشه,

قاب کرد...

افسانه خوان گمنام سه‌شنبه 27 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 00:10

آهسته می‌گریم!
دلم آغشته از نفرین تنهایی است.
میان کوچه‌های سرد رسوایی،
سراب جوی را از ماه می‌جویم به دنبال محبت
از پی آن رهگذر،
آن سایه تاریک برای دیدن خورشید خوشبختی
برای با تو بودن تلاقی نگاهت را چشیدن
برای با تو بودن با تو بودن!
عجب رویای زیبایی
عجب اندیشه و فکر محالی!!!

افسانه خوان گمنام سه‌شنبه 27 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 00:23

میان رفتن و ماندن، دو راهی و تردید

حکایت من و تو داستان باد و بید

من از خود گله دارم که ساده دل بستم

و از کسی که دلیل مرا نمی فهمید

تمام دیشب و امروز فکر می کردم

به فرصتی که دوباره نمی شود تمد ید.

افسانه خوان گمنام سه‌شنبه 27 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 00:24

تو اگر می دانستی

که چه دردی دارد

که چه رنجی دارد،

خنجر از دست عزیزان خوردن،

آه

از من خسته نمی پرسیدی که

چرا تنهایی؟!

افسانه خوان گمنام سه‌شنبه 27 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 02:09

میشد با نگاهت گرم شوم، با صدایت آرام؛ و از بوسه ات جان بگیرم.

****

من به خاطر تو از تمام رویاهای سبز و سپیدم چشم پوشیدم.

بخاطرت شب را انکار کردم.

من به خاطر تو دلم را زیر پا گذاشتم.

حتی بخاطرت از پاییز و خورشید هم دل کندم.

****

ای کاش چهرهً عشق را در خیالم خراب نمی کردی.

افسانه خوان گمنام سه‌شنبه 27 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 02:11

خواستمت و خواندمت از ژرفای دل تنها و شکسته ام؛

به وقت انتظار بی پایانم.

خواندمت از عمق تمامی لحظه های تنهاییم؛

و به هنگام غروب رویاهای شیرینم.

تو را خواستم و خواندمت با تمام عشق نهفته درونم.

امّا دل شکسته ام را تنهاتر کردی و تنهاییم را عمیق تر.

اکنون تمام روزهایم سرد و بی رنگ است؛

و شبهای بی ستاره ام تیره تر از همیشه.

کسی فانوسهای شکسته را به یاد نمی آورد و تمام شمعهایم را گم کرده ام.

آیا هنوز فرصتی هست تا آسمان را ستاره به ستاره بخوانم؟

دلم تنگ است برای زندگی ....

افسانه خوان گمنام چهارشنبه 28 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 20:21

فرصت ها را جستجو کن . جای قایق در بندر امن است اما به مرور کف اش پوسیده می شود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد