نام تو را می خوانم

 

با غریبانه ترین سکوت به یاد تو در غربت دلت ساکت نشسته ام

امیدوارانه نگاهی می کنم تا روزی با این نگاه تو را ببینم

عاشقانه نغمه دوری تو را سر می دهم

نام تو را می خوانم

فریاد می کنم

می شکنم هر چه که نباید سکوت کند

ولی باز این صدای توست که فریاد مرا به سکوت باز می کشاند . . .

 

پس دیگر فریاد نمی کنم

آرام در دل خود باید فریاد کرد

فریاد دل را باید آرام گفت

 

ای کاش می شد . . .

جدایی فرجام گیرد

عشق انجام گیرد

سفرت فرجام بیند

دیدنت انجام پذیرد

عمر من فرجام شود

باز حکایت کوچه انجام شود

 

آن زمان که من؛ من بودم

تو نبودی

ولی من که من نبودم

تو بودی

وقتی که من؛ من شدم

تو رفتی

حالا که من؛ بی من شدم

تو ندیدی

حالا که من از تو ؛ تو از من شدی

تو نیستی

 

می خواهم بی تو باشم

می خواهم بی من باشم

می خواهم که بخواهیم که ما باشیم.

 

عشق من برگرد . . .

 

نظرات 32 + ارسال نظر
افسانه خوان گمنام پنج‌شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 03:20

همش خش حش برگ بود ....

افسانه خوان گمنام پنج‌شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 10:04

دوستی واقعی مثل سلامتی ست.

ارزش آن را معمولا تا وقتی که از دستش بدیم، نمی دونیم.




افسانه خوان گمنام پنج‌شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 10:06

زندگی مثل یه دیکته است.
می نویسیم، غلط می نویسیم، پاک می کنیم
دوباره می نویسیم، پاک می کنیم .......................
غافل از اینکه عزرائیل یه روز داد می زنه: برگه ها بالا!

افسانه خوان گمنام پنج‌شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 10:07

وقتی نیستی نگاهم دست خالی به چشمم باز می گردد.



افسانه خوان گمنام پنج‌شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 10:07

کسی که خود را به نور ماه راضی کند ، نور خورشید کورش خواهد کرد.

برو دنبال کسی که خورشید باشه

افسانه خوان گمنام پنج‌شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 10:12

خدا برای شنیدن صدای تو به فریاد تو احتیاج ندارد ولی تو،

برای شنیدن صدای خدا به سکوت احتیاج داری .


افسانه خوان گمنام پنج‌شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 10:35

در نگاه کسانی که پرواز را نمی فهمند

هرچه اوج بگیری ، کوچکتر خواهی شد.






افسانه خوان گمنام پنج‌شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 10:42

هیچ چیز به پایان نمیرسد ، مگراینکه تو دست ازتلاش برداری .

افسانه خوان گمنام پنج‌شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 10:43

وقتی که دیگر نبود من به بودنش نیازمند شدم وقتی که دیگر رفت به

انتظار آمدنش نشستم وقتی دیگر نمی توانست مرا دوست بدارد من اورا

دوست داشتم وقتی اوتمام شد من اغاز شدم و چه سخت است تنها متولد

شدن مثل تنها زندگی کردن مثل تنها مردن....

افسانه خوان گمنام پنج‌شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 10:43

غروب شد خورشید رفت آفتابگردان عاشق به دنبال آفتاب آسمان را جستجو می کرد ناگهان ستاره ای چشمک زد آفتابگردان از خجالت پژمرد
آری گلها هیچ وقت خیانت نمی کنن

افسانه خوان گمنام پنج‌شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 10:45

دو کس مردند و حسرت بردند.یکی آنکه داشت و نخورد و دیگری آنکه دانست و عمل نکرد.

افسانه خوان گمنام پنج‌شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 10:46

کسی که خوابه،میشه بیدارش کرد،اما کسی که خودشو زده به خواب،ٍدیگه بیدار بشو نیست!

افسانه خوان گمنام پنج‌شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 10:47

توهین کردن" نمایش اقتدار افراد ضعیف است (ضرب المثل اروپایی)اژ

افسانه خوان گمنام پنج‌شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 10:48

کسی می تواند در پای عشق بمیرد که پیش از آن، زندگی در پیش چشم های وی مرده باشد. "شاندل"

افسانه خوان گمنام پنج‌شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 10:50

بهترین دوست اون دوستیه که بتونی باهاش روی یک سکو ساکت بشینی و چیزی نگی و وقتی ازش دور میشی حس کنی بهترین گفتگوی عمرت رو داشتی

افسانه خوان گمنام پنج‌شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 10:51

آدم نمی تونه یاد بگیره که دلش نشکنه ولی میتونه یاد بگیره که با تکه های شکستش دست اونی که دلشو شکسته نبره.

افسانه خوان گمنام پنج‌شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 10:54

برای گرفتن ماه کوشش کنید؛ حتی اگر آن را به دست نیابید ، در میان ستارگان فرودخواهید آمد.

افسانه خوان گمنام پنج‌شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 10:56

زندگی مثل پیانو است ، دکمه های سیاه برای غم ها و دکمه های سفید برای شادی ها . اما زمانی میتوان آهنگ زیبایی نواخت که دکمه های سفید و سیاه را با هم فشار دهی

افسانه خوان گمنام پنج‌شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 10:57

ماهی شده بود باورش؛ تور اگه بندازن سرش؛ میشه عروس ماهی‌ها؛ شاه ماهی میشه همسرش؛ ماهیه باورش نبود؛ تور اگه بندازن سرش؛ نگاه گرم ماهی‌گیر؛ میشه نگاه آخرش!!!

افسانه خوان گمنام پنج‌شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 10:58

از قطره پرسیدم آرزوی تو چیست؟ گفت به دریا پیوستن از جویبار پرسیدم آرزوی تو چیست؟ گفت به دریا پیوستناز رود پرسیدم آرزوی تو چیست ؟ گفت به دریا پیوستناز رود پرسیدم آرزوی تو چیست ؟ گفت به دریا پیوستناز دریا پرسیدم آرزوی تو چیست ؟ گفت قطره شبنمی روی گل

افسانه خوان گمنام پنج‌شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 11:00

سعی کن یک مشت آب را در دست بفشاری. خواهی دید که بسرعت ناپدید می شود. اما اگر به آرامی دست ات را در همان آب رها کنی می بینی که با تمام وجود آب را حس می کنی.

افسانه خوان گمنام پنج‌شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 11:02

وقتی خدا بهت میگه (باشه) --> چیزی که میخوای بهت میده
وقتی خدا بهت میگه ( صبر کن) --> چیز بهتری بهت میده
وقتی خدا بهت میگه ( نه) --> داره بهترین رو برات آماده میکنه

افسانه خوان گمنام پنج‌شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 11:03

عشق مانند ساعت شنی همان طور که قلب را پر میکند مغز را خالی میکند (انیشتین)

افسانه خوان گمنام پنج‌شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 11:04

به چیزی که بدون آن هم زندگی میسر است"ارزش مده" .(ارمیتیس پوس)

افسانه خوان گمنام پنج‌شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 11:06

___*##########___________
__*#############_______________
__################_________________
_##################_________*#####*
__##################_____*##########
__##################___*#############
___#################*_###############*
____#################################*
______###############################
_______#############################
________*##########################
__________*########################
___________*#####################
____________*##################
_____________*###############
_______________#############
________________##########
________________*#######*
_________________######
__________________####
__________________###
___________________#









عشق اقیانوس وسیعی است که دو ساحل رابه یکدیگر پیوند می دهد

زندگی بدون عشق بی معنی است و خوبی بدون عشق غیر ممکن

عشق ساکت است اما اگر حرف بزند از هر صدایی بلند تر خواهد بود





عشق آن است که همه خواسته ها را برای او آرزو کنی

عشق گلی است که دو باغبان آن را می پرورانند

عشق گلی است که در زمین اعتماد می روید

عشق یعنی ترس از دست دادن تو

پاسخ عشق است سوال هر چه که باشد

وقتی هیچ چیز جز عشق نداشته باشید آن وقت خواهید فهمید که عشق برای همه چیز کافیست

زمانی که همه چیز افتاده است عشق آن چیزی است که بر پا می ماند

عشق مثل هوایی است که استشمام می کنیم آن را نمی بینیم اما همیشه احساس و مصرفش می کنیم و بدون آن خواهیم مرد

عشق فراموش کردن خود در وجود کسی است که همیشه و در همه حال شما را به یاد دارد




افسانه خوان گمنام پنج‌شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 11:08

بهترین دوست اون دوستی که بتونی باهاش روی یک سکو ساکت
بنشینی و چیزی نگی و وقتی ازش دور میشی حس کنی بهترین
گفتگوی عمرت رو داشتی.

ما واقعاً تا چیزی را از دست ندیم، قدرش را نمی‌دونیم،
ولی در عین حال تا وقتی که چیزی رو دوباره بدست
نیاریم، نمی‌دونیم چیزی را از دست دادیم.

اینکه تمام عشقت رو به کسی بدی، تضمینی بر این نیست که
اون هم همین کارو بکنه پس انتظار عشق متقابل نداشته
باش، فقط منتظر باش تا اینکه عشق آروم تو قلبش رشد کنه
و اگه اینطور نشد، خوشحال باش که توی دل تو رشد کرده.

در یک دقیقه میشه یک نفر رو خرد کرد، در یک ساعت میشه
کسی را دوست داشت و در یک روز میشه عاشق شد ولی یک عمر
طول میکشه تا کسی رو فراموش کرد.

دنبال نگاه‌ها نرو، چون میتونن گولت بزنن، دنبال
دارایی نرو چون کم‌کم افول می‌کنه دنبال کسی برو که
باعث بشه لبخند بزنی چون فقط با یک لبخند میشه یه روز
تیره را روشن کرد. کسی را پیدا کن که تو را شاد کنه.

دقایقی توی زندگی هستن که دلت برای کسی اونقدر تنگ
میشه که میخوای اونو را از رویات بیرون بکشی و توی
دنیای واقعی بغلش کنی.

رویایی رو ببین که میخوای. جایی برو که دوست داری.
چیزی باش که میخوای باشی. چون فقط یک جون داری و یک
شانس برای اینکه هر چی دوست داری انجام بدی.

آرزو می‌کنم به اندازه کافی شادی داشته باشی تا خوش
باشی، به اندازه کافی بکوشی تا قوی باشی، به اندازه
کافی اندوه داشته باشی تا یک انسان باقی بمونی و به
اندازه کافی امید تا خوشحال بمونی.

همیشه خودتو جای دیگران بگذار، اگر حس میکنی چیزی
ناراحتت میکنه، احتمالاً دیگران را آزار میده.

شادترین افراد لزوماً بهترین چیزها رو ندارن، اونا فقط
از اونچه تو راهشون هست بهترین استفاده رو میبرن.

شادی برای اونایی که گریه می‌کنن و یا صدمه می‌بینن
زنده است. برای اونایی که دنبالش میگردن و اونایی که
امتحانش کردن. چون فقط اینها هستن که اهمیت دیگران رو
تو زندگیشون میفهمن.

عشق با یک لبخند شروع میشه، با یک بوسه رشد میکنه و با
یک اشک تموم میشه. روشنترین آینده همیشه روی گذشته
فراموش شده، شکل میگیره. نمیشه تا وقتی که دردها و
رنجها را دور نریختی، توی زندگی به درستی پیش بری.

وقتی به دنیا اومدی، تو تنها کسی بودی که گریه می‌کردی
و بقیه می‌خندیدن. سعی کن یه جوری زندگی کنی که وقتی
رفتی، تنها تو بخندی و بقیه گریه کنن.

افسانه خوان گمنام پنج‌شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 11:08

شوهر: سلام،من Log in کردم.
زن: لباسی رو که صبح بهت گفتم خریدی؟
شوهر: Bad command or File name.
زن: ولی من صبح بهت تاکید کرده بودم!
شوهر: Syntax Error, Abort, Retry, Cancel.
زن: خوب حقوقتو چیکار کردی؟
شوهر: File in Use, Read only, Try after some Time.
زن: پس حداقل کارت عابر بانکتو بده به من.
شوهر: Sharing Violation, Access Denied.
زن: می دونی، ازدواج با تو واقعا یک تصمیم اشتباه بود.
شوهر: Data Type Mismatch.
زن: تو یک موجود بدرد نخور هستی.
شوهر: By Default.
زن: پس حداقل بیا بریم بیرون یه چیزی بخوریم.
شوهر: Hard Disk Full.
زن: ببینم میتونی بگی نقش من تو زندگی تو چیه؟
شوهر: Unknown Virus Detected.
زن: خب مادرم چی؟
شوهر: Unrecoverable Error.
زن: و رابطه تو با رئیست؟
شوهر: The only User with Write Permission.
زن: تو اصلا منو بیشتر دوست داری یا کامپیوترتو؟
شوهر: Too Many Parameters.
زن: خوب پس منم میرم خونه بابام.
شوهر: Program Performed Illegal Operation, It will be Closed.
زن: خوب گوشاتو بازکن، من دیگه بر نمیگردم!
شوهر: Close all Programs and Logout for another User.
زن: می دونی، صحبت کردن باتو فایده نداره، من رفتم.
شوهر: Its now Safe to Turn off your Computer

افسانه خوان گمنام پنج‌شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 11:16

کوچه
بی تو، مهتاب شبی، باز از آن کوچه گذشتم،
همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم،
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،
شدم آن عاشق دیوانه که بودم.

در نهانخانه جانم، گل یاد تو، درخشید
باغ صد خاطره خندید،
عطر صد خاطره پیچید:

یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دل خواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت.
من همه، محو تماشای نگاهت.

آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست بر آورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ

یادم آید، تو به من گفتی:
- « از این عشق حذر کن!
لحظه ای چند بر این آب نظر کن،
آب، آیینه عشق گذران است،
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است؛
باش فردا، که دلت با دگران است!
تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن»!

با تو گفتم:« حذر از عشق!؟- ندانم
سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم،
نتوانم!

روز اول، که دل من به تمنای تو پر زد،
چون کبوتر، لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم...»

باز گفتم که:« تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم
حذز از عشق ندانم، نتوانم!»

اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب، ناله تلخی زد و بگریخت...

اشک در چشم تو لرزید،
ماه بر عشق تو خندید!

یادم آید که: دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم.
نگسستم، نرمیدم.

***
رفت در ظلمت غم، آن شب و شب های دگر هم،
نه گرفتی دگر عاشق آزرده خبر هم،
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم...

بی تو، اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم

افسانه خوان گمنام پنج‌شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 11:19

رفتی و بی تو دلم پر درده
پاییز قلبم ساکت و سرده
دل که می گفتم محرمه با من
کاشکی می دیدی بی تو چه کرده

ای که به شبهام صبح سپیدی
بی تو کویری بی شامم من
ای که به رنجام رنگ امیدی
بی تو اسیری در دامم من

با تو به هر غم سنگ صبورم
بی تو شکسته تاج غرورم
با تو یه چشمه چشمهء روشن
بی تو یه جادم که سوت و کورم

ای که به شبهام صبح سپیدی
بی تو کویری بی شامم من
ای که به رنجام رنگ امیدی
بی تو اسیری در دامم من

چشمهء اشکم بی تو سرابه
خونهء عشقم بی تو خراب
شادیا بی تو مثل حبابه
سایهء آهه نقش بر آب

رفتی و بی تو دلم پر درده
پاییز قلبم ساکت و سرده

افسانه خوان گمنام پنج‌شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 11:24

......خداحافظ

عزیزی که فرصت بیان احساسات رو به من ندادی، خداحافظ.
من دیگه غرق تنهایی شدم که تو می خواستی در آن غرق بشم.
می خوام ساده و پاک برای تو و قلب خودم و همه اعتراف کنم،
و مطمئنم این چیزی از ارزشهای من کم نمی کنه و لطمئه ای هم به غرورم نمیزنه.
برای یکبار و حتی آخرین بار هم که شده مجبوری احساس منو بخونی، می دونی چرا؟
چون دیگه گوش نمی دی و فقط چیزی رو می خواهی که خودت می خواهی ببینی یا بشنوی.
می دونی وقتی کسی داره غرق می شه، دیگه نمیگه سلام.
فقط کمک می خواد، ولی کار من دیگه از کمک خواستن گذشته.
می خوام برای آخرین بار بگم: که من برای نابود نشدن عشق و احساسم همه ی تلاشمو کردم.
درست تو لحظه ی اوج، درست تو اون بالا بالاها، که فکر میکردم دستت توی دست منه..
ولی افسوس که تو خیلی وقت بود دستت رو از دست من جدا کرده بودی،
و من چه دیر فهمیدم، که تنها درون گود وایستادم و دارم برای چیزی می جنگم،
که اون خیلی وقته مال من نیست.
من توی وجود تو، یه ذره از وجود خدا، یا حتی یه تکه از وجود خودمو پیدا کرده بودم.
تو اون شاهزاده ای نبودی که من توی قصه هام ازش یه بت ساخته بودم.
تو حتی اون چیزی که خودت رو نشون میدادی، هم نبودی..
برای من دیگه اسم تو یا هویت تو مهم نیست.
برای من اون عشق و احساسی که توی وجود تو پیدا کردم، عزیز و دوست داشتنیه.
واسه همین هم تا ابد دوستت خواهم داشت.
فقط بدون، همیشه خواستم پُر بشی از من.
تو عمیق تر از اونی بودی که احساس من بتونه تو رو پر کنه.
و هر چی تلاش کردم، دیدم تمام وجودت خالیه، آره! از من خالیه.
آخه من چقدر هستم که بتونم عظمت وجود تو رو پر کنم.
به جای اینکه من پُرت کنم، غرق اعماق وجود تو شدم و نابود شدم.
آره! توی وجود تو گم شدم..
و کسی به من فرصت کمک خواستن هم نداد.
همیشه از خدا می خواستم که یه عشق واقعی رو بهم بده،
اون عشق رو بهم داد، گرچه خیلی زود هم ازم گرفت.
ولی هر چه بیشتر میگذره به حقیقی بودن اون عشق مطمئن تر میشم.
حتی نبودن تو توی این مدت نتونست ذره ای از احساس من کم کنه،
چه بسا هر لحظه قدرتش رو توی قلبم بیشتر از پیش احساس می کنم.
دلم می خواد برات آرزو کنم که یه روزی عاشق بشی،
ولی برات آرزوی قشنگتری می کنم..
اینکه اگر عاشق شدی هیچ وقت دلت نشکنه و در کنار عشقت طعم خوشبختی واقعی رو بچشی.
آرزوی یه عاشق برای معشوقش چیزی غیر از این نمی تونه باشه.
دیگه حتی نمی خوام فکر کنم که احساس واقعی تو چی بود؟
دیگه دنبال مقصر هم نمی گردم.. دنبال برنده و بازنده هم نیستم.
اگه برنده و بازنده ای هم باشه.. اون برنده تویی..
تو بردی... آره! فقط تو بردی.
ولی من خوشحالم که به تو باختم.

elham چهارشنبه 3 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 22:38

sheratoon kheili ghashang bood
ba shenakhti ke azatoon peida kardam
aval fek kardam manzooretoon az eshgh esghe be khodast vali moteasefane ba didane in beit ke vaghti man man shodam u naboodi motevaje shodam
va az in afsoos khordam ke kasi ba in maloomat va etelaat bekhad khodesho dargire masaele eshghi bokone onam eshghe zamini
ke be nazare man arzeshesh sefre faghat ye kermie ke maghze adamo por az fekraye pooch mikone
be har hal az sheratoon kheili khosham omad mantegh toosh be kar rafte bood
:-)

افسانه خوان گمنام شنبه 13 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 01:59

فکر کنم وبلاگ برای کسی دیگه آپ می کنی مگه نه ؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد